کد مطلب:286673 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:181

داستانی از صاحب روضات الجنات
داستان اول را صاحب روضات الجنّات نقل می كند. او جایی از دورترین نقاط گورستان تخت فولاد را نشان می دهد و می گوید:

سرانجام، من را اینجا دفن نمایید، زیرا در كنار یك نفر از اولیای خداست.

در توضیح می فرماید: دوستی دارم از تجّار محترم و صادق، او گفت: در سفری كه بنا بود از راه نجف به مكّه بروم، حواله ای نزد صرّافی داشتم كه روز حركت از نجف به سوی مكّه، برای اخذ آن نزد آن صرّاف رفتم، گرفتن حواله طول كشید به گونه ای كه وقتی به دروزاه نجف رسیدم، دروازه بسته وقافله رفته بود؛ ناچار شب را در كنار دروازه خوابیدم. صبحگاه از نجف به دنبال قافله تا عصر رفتم، ولی به آنان نرسیدم. دچار وحشت شدم و برگشتم. وقتی به دروازه نجف رسیدم آن را بسته بودند. ناچار همان جا ماندم و از فكر خوابم نمی برد.

در دل شب، نمدپوشی به شكل خدمتكاران اصفهانی نزدم آمد و گفت: از سر شب تا به حال اینجا بودی، می خواستی نماز شب بخوانی! بلند شو دنبال من بیا.

من دنبالش راه افتادم، مرا نزد آقایی برد. آن بزرگوار به او فرمود: او را به مكّه برسان و ناپدید شد.

آن نمدپوش جایی را معیّن كرد كه در ساعت معیّن آنجا باشم تا مرا به مكّه برساند؛ به دستور او عمل كردم. فرمود: پای خود را جای پای من بگذار، طولی نكشید كه به مكّه رسیدیم.

عرض كردم: در برگشت هم مرا دستگیری كن، قبول كرد و مكانی را معیّن كرد كه بعد از اعمال حجّ آنجا باشم. به گفته او عمل كردم و به همان روش قبل به نجف برگشتم. آنگاه به من گفت: به تو كاری دارم كه در اصفهان آن را می گویم.

وقتی به اصفهان برگشتم به دیدنم آمد و گفت: آن كار وقتش رسیده است؛ به تو می گویم كه من در فلان روز و فلان ساعت می میرم، تو مرا در این سرزمین دفن كن.

در همان زمان از دنیا رفت و من او را در همان مكان كه گفته بود به خاك سپردم.

صاحب روضات می فرمود: آن مكان همان جا هست كه من می خواهم آنجا دفن شوم. [1] .


[1] عبقري الحسان، ج 2 ص 102.